شاعر: وحید قاسمی





 
پشت سر نیزه‌ات سینه زنان می‌دوم
با غل و زنجیرهام ، ناله‌کنان می‌دوم
پیر شدم از غمت لیلی افسانه‌ها
خوب اگر بنگری قد کمان می‌دوم
زلف پریشان تو پرچم این قافله
تحت لوایت اخا از دل و جان می‌دوم
گمشدن دختران ، وحشت افکار من
در عقب قافله دل نگران می‌دوم
قاری ، قرآن بخوان قوت قلب منی
پای برهنه پی دخترکان می‌دوم
فاصله مقتل و محمل بی پرده را
در نظر خیره لشکریان می‌دوم
خنده آن ساربان طعنه و زخم زبان
چاره ندارم اخا گریه‌کنان می‌دوم